محدثه جونمحدثه جون، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره

محدثه؛فرشته کوچولوی ما

یه روز جمعه برفی و عاااالی پاییزی

دخترک عزیزم محدثه جونی در روز 19 آذر 95 جمعه صبح که از خواب بیدار شدیم دیدیم وای زمین سفیده سفیده و کلی برف آمده کلی خوشحال شدیم  من و بابایی شما رو صدا کردیم که محدثه جونی بلند شو برف امده بریم برف بازی.اخه شب قبلش تصمیم گرفته بودیم که به پیست آبعلی بریم و اونجا شما برف بازی کنی و آدم برفی درست کنی.وقتی از خواب بیدار شدی کلی ذوق کردی و صبحونتوکه باباجونی رفته بود حلیم گرفته بود و نان تازه کامل خوردی تا حاضر شیم بریم برف بازی و به من گفتی که به نیکا جونی هم بگیم تا با ما بیاد برف بازی.خلاصه رفتیم ولی یکم برفا آب شده بود ولی اونقدری بود که یه آدم برفی کوچولو درست کردیم و کلی بازی کردین. بعداز اونجا به خونه ی مامانجون رفتیم ک...
22 آذر 1395

یه جشن تولد برای عروسکات

دختر گلم محدثه جونی یه روز خوب پاییزی ظهر بود که بهت گفتم مامانی دوست داری کیک درست کنیم کلی خوشحال شدی و گفتی مامانی کیک درست کنیم و برای عروسکام جشن تولد بگیریم و به نیکا جون و مامانجون و خاله فاطمه هم بگیم بیان.خلاصه شروع کردیم به درست کردن کیک که خیلی شما دوست داری این کارو. اینجا مشغول درست کردن کیک هستس عشق مامان اینجا هم کیک آماده شد و عروسک ها ی بزرگتو  آوردی و چیدی اینم عکس شما با عروسکات اینم شما با نیکا جونی و عروسکا دخترکم برایت از ته دل دعا میکنم که همیشه شاد باشی و بخندی ...
21 آذر 1395

جشن پایان ترم 1 مهد قران

دختر عزیزم محدثه جونی خانم مربی شما که  فامیلیشون خانم صفری هستش خیلی خانم خوب و مهربونیه آخر هر ترم برای شما بچه ها یه جشن میگیره و یه امتحان از شما که ببینه سوره ها رو حفظ شدین یا نه.که شما دختر باهوشم همه رو حفظ بودی و یه 20 خوشگل از خانمتون گرفتی. اینم چند تا عکس از روز جشن عزیز دل مامان ایشالله همیشه شاهد موفقیت های بزرگ تو زندیگت باشم ...
1 آذر 1395

یه روز خوب تو دانشگاه مامانی

دختر عزیزم محدثه جونی از اونجایی که دانشگاه مامانی نزدیک خونمونه و من پنجشنبه ها چون کلاسم طولانیه و ظهر یه دو ساعتی بیکارم میام خونه و بعدش دوباره میرم دانشگاه اما یکی از این پنج شنبه ها که امدم خونه گفتی که مامانی دیگه نرو و کلی بهونه گرفتی و منم اصلا نمیتونستم که نرم ولی شما اصلا قانع نشدی و منم گفتم میخوای با من بیایی و کلی خوشحال شدی و گفتی منم باهات میام خلاصه امدی کلی دختر خوبی بودی و اصلا اذیت نکردی اینم چند عکس از دختر شیطون خودم اینجا  استاد شده بودی عزیزم ایشالله یه روز دانشگاه رفتن خودتو ببینم عزیزم   ...
1 آذر 1395

اولین اردویی که رفتی

دختر عزیزم محدثه جونی اگه یادت باشه پارسال یه مطلب برات نوشته بودم که به مهد رفته بودی اما از اونجایی که بدون من اصلا نمیموندی چند جلسه بیشتر نرفتیم منم گذاشتم یه مدتی بگذره و بعدش به باشگاه ثبت نامت کردم برای ژیمناستیک که یک ماهی هم اونجا وایستادی و بعدش هر کاری کردم نموندی و همش بهونه میگرفتی. خلاصه من دیگه یه مدتی بیخیال شدم و یه چند ماهی گذشت تا اینکه یه روز بهت گفتم میخوای بریم کلاسی که ماهان میره خلاصه قبول کردی و رفتیم چون از محله ای که ما هستیم دورتر بود و سرای محله ی نزدیک خونه ی خود ماهان و مامان مرضی بود اما با این حال من کلی خوشحال شدم گفتم اشکال نداره اونجا هم بریم خوبه و با ماشین میریم و هفته ای دو جلسه هم بیشتر نی...
1 آذر 1395
1